ز مهرم مکش سوی پیکار خویش گرفته مزن بر گرفتـار خویش… درین هم نبرد‌ی چو روباه و‌گرگ تو سر‌کوچک آ‌یی‌و‌من سر‌بزرگ » (دکترحسین محمدزاده صدیق : http://www.duzgun.ir ) با مقا‌یسه‌ی این دو نمونه ، می‌توان نتیجه گرفت که شهریار زن شاهنامه ، شهریاری مقتدر است؛ چون با اسکندر پیمان دوستی می‌بنند و سپس رهایش می‌کند؛ اما در اسکندرنامه ، نوشابه این گونه عمل نمی‌کند و حتی به اسکندر می‌گوید: «تو‌را من کنــــــیزی پرستنده‌ام هم آن‌جا هــم این‌جا یکی بنده‌ام » (دکترحسین محمدزاده صدیق : http://www.duzgun.ir ) در شاهنامه ، اسکندر به هنگام گشت و گذار خود در جهان به شهری به نام هروم می رسد که ساکنان آن همگی زن هستند؛ زنانی جنگ جو و دلیر. اسکندر برای این زن نامه‌ای می‌فرستد مبنی بر این که باید فرمان بردار او باشد و او این‌گونه پاسخ می‌گیرد: «بی اندازه در شهر ما برزن است به هر برزنی بر هزاران زن است همه شب به خِفتان جنگ اندر‌یم ز بهر فزونی به جـــنگ اندریم ز چندین یکی را نبودست شوی که دوشیزگانیم و پوشـیده روی ز هر سو که آ یی برین بوم و بر به جز ژرف دریا نبیـــنی گذر ز ما هر زنی کو گـراید به شوی از آن پس کس‌او را نبینیم روی بباید گذشـــتن به دریای ژرف اگر خوش و‌گر نیز باریده برف اگر دختر آیدش چون کرد شوی زن آسا و جوینده‌ی رنگ و‌بوی هم‌آن خانه‌‌جاوید جای وی‌است بلند آسمانـش هوای وی است مگر مـــردوش باشد و سرفراز به سوی هَرومش فرســتند باز وگر زو پسر زاید آنجا که‌هست بباشد نباشد بر ماش دســـت ز ما هـــــر که او روزگار نبرد از اسب اندر آرد یکی شیر مرد یکی تاج زرینش بر سر نهــیم همان تخت او بر دو پیکر نهیم همانان ز ما زن بود ســـی هزار که با تاج زرند و با گوشـــوار که مردی ز‌گردنکشان روز جنگ به چنگال‌او خاک‌او شد بیدرنگ تو مــردی بزرگی و نامت بلند در نام بــر خویشـــــتن مبـند که گوینـــــد با زن بر آویختی ز آویخــتن نـــــیز بگر یختی یکی ننگ باشد تو‌را زین سخن که تا هســت گیتی نگردد کهن» (فردوسی ، ۱۳۷۳ ، ج۷،ب: ۱۲۷۵: ۷۶) و این رجز خوانی زنان شهر هروم در اسکندر تاثیر می‌گذارد و او از تهدید مجدد آنها منصرف می‌شود. «گردوی» یا «گردیه» خواهر بهرام چوبین نیز ، از زنان بسیار جنگ‌جو و دلیر در شاهنامه است. وی به هنگام جنگ با خاقان ، خطاب به «تبرگ» از دلیران سپاه دشمن چنین می‌گوید: «بدو گـــردیه گفت اینــک مــــنم که بر شیر درنــده اسب افکنم.. چو تنها بدیدش زن چـــــاره جوی از آن مغفـــر تیـره بگشاد روی بدو گـــــفت بهـــــرام را د‌یده‌ای سواری و رزمش پسنــــدیده‌ای مرا بود هم مـــــادر و هم پـــــدر کنون روزگار وی آمد به ســــر کنــــون من تو را آزما‌یـــــش کنم یکــی سوی رزمت نما‌یش کنم اگر از در شـــــوی یابی بگــــوی همانا مرا خود پســندست شوی بگفت این وزان پس برانگیخت اسپ پس او همی تاخت ا یزد گشسپ یکی نیـــزه زد بر کمــــــــند اوی که بگسست خفتان و پیوند اوی » (فردوسی ، ۱۳۷۳ ، ج۹،ب: ۲۸۴۸: ۱۷۷) رجز‌خوانی زنان پهلوان در مهابهارات ، به اندازه‌ی شاهنامه نیست ، اما آنچه هست قابل توجه و زیباست. در مهابهارات ، نیز ارجن به هنگام مسافرت خود به شهر زنان می‌رسد؛ شهر عجیبی که ساکنان آن همگی زن هستند. پادشاه این شهر زنی است به نام پرمیلا. این زن ، به هنگام جنگ ، دوبار برای ارجن رجز می‌خواند:«…ای ارجن! تو بر بسیاری از نامداران غالب آمده‌ای ، اگر مردی تاب حمله‌های مرا بیار.»و بار دیگر ، هنگامی که تیر ارجن می‌شکند ، این گونه او را ریشخند می‌کند:«فریاد بر ارجن زد و گفت: ای ابله! تیرافسون خواب را که می‌خواستی بگشایی‌، حالا آن تیر چه شد؟»( ر.ک: دارمستتر) ۲ – ۷ ) چاره اندیشی زن در شاهنامه: آنگاه که مردان از اندیشه باز می‌ماندند زنان وارد میدان اندیشه و کار می‌شدند و گره‌ها را باز می‌کردند. در ایران باستان زنان خانه نشینان و معشوقه‌های ابله و نادان نبودند. سیندخت که می‌بیند شوهرش مهراب سخت نگران و وامانده از نبرد با ایران و ارتش منوچهر شاه است خود جلو می‌رود تا مشکل را از راه دیپلماسی حل کند: «چو‌در‌کابل این داستان فاش گشت سـر مرزبان پر ز پرخاش گشت بر آشفت وسیندخت‌را پیش خواند همه خـــشم رودابه بر وی براند بدو گفت اکنون جزین رای نیست که با شاه گیــــتی مرا پای نیست که آرمت با دخـــــت ناپاک تن کــــــــشم زارتان برسر انجمن مگر شاه ایران از این خشم وکین برآساید و رام گردد زمیــــــن… بدو گفت سیندخت کای سرفراز بود کت به خونم نیـــــــاید نیاز مرا رفت باید به نزدیــــک سام زبان بر گــــشایم چو تیغ از نیام» (فردوسی ، ۱۳۷۳ ، ج۱،ب: ۱۰۹۱: ۲۰۸) ۲ – ۸ )اهمیت زنان در بقای نسل در شاهنامه:

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...